( آقای ژیل بر اثر حادثه ای مرموز دچار فراموشی می شود. همسرش خانم لیزا او را به خانه می آورد. اما ژیل حافظه اش را از دست داده است و سعی می کند از صحبت ها و تعریف های همسرش گذشته را باز سازی کند و هویت خود را بازیابد...)
بخشی از نمایشنامه امانوئل اشمیت:
-------------------------------------------------------------------------
ژیل: ...... ظاهرا من محکوم تخیلات تو هستم. محاکمه ام هم اینجا برگزار شده. در غیاب من. بدون مخالفت . بدون دفاع..... تو اون روز در حالی که متوجه نبودم، من رو نقش بر زمین کردی برای اینکه در خیالاتت یک ژیل واهی ترکت کرده بود. محلت نمی گذاشت و تو بغل این و اون می لولید! موضوع سر اینه که تو به سر یک آدم تخیلی ضربه نزدی، زدی تو سر من
لیزا: ببخشین!
ژیل: قبلا مشروب می خوردی و در حالی که با مشروب سم وارد بدنت می کردی تقصیر ها رو گردن خودت می انداختی و حساب خودت رو می رسیدی. این دفعه دیگه نوبت من رسیده بود و به جون من افتادی
لیزا: ببخشین!
ژیل: شایدم تو فقط برای رابطه های کوتاه مدت ساخته شدی. فقط برای همون ابتدای یک رابطه
لیزا: نه. اینطور نیست
ژیل: در درون تو کسی هست نمی خواد با من پیر بشه. کسی که می خواد رابطه ما تموم بشه
لیزا: نه
زیل: چرا، چرا. تو ماجراهایی رو دوست داری که تحت اراده ی تو هستن. نمیتونی تحمل کنی که رابطه از اختیارت تو خارج بشه.
لیزا: خارج؟!
ژیل: آره از اختیارت خارج بشه. که اوضاع زیاد جدی بشه. که احساست برات زیاد ی قوی بشه. اگر آدم بخواد ازهمه چی مطمئن بشه باید به روابط کوتاه مدت اکتفا بکنه. روابط راحت، آشنا، بی دغدغه، با یک آغاز مشخص، یک وسط و یک انتها. یک راه مشخص با مراحل کاملا واضح و تعیین شده. اولین لبخندی که رد و بدل می شه. اولین قهقهه ی خنده، اولین شب، اولین جر و بحث، اولین آشتی، اولین کسالت، اولین سوء تفاهم، اولین تعطیلات خراب شده، اولین جدایی، دومین، سومین... بعدش هم جدایی واقعی.